Blog . Profile . Archive . Email  


خیس از باران

زیباترین داستان ها،جملات و عکس های احساسی و عاشقانه

 

دیشب در جاده های سکوت در ایستگاه عشق هر چه منتظر ماندم

کسی برای لمس تنهاییم توقف نکرد و من تنهاتر از همیشه به خانه بر گشتم . . .

 

 

دلتنگ که باشی هیچ کس جز دلدار به دادت نمی رسه ، دلداده ی دلتنگیاتم . . .

 

آنگاه که آوار تنهایی روحت را در هم شکست ، گوشه ی قلبت را بنگر ، من آنجا به انتظارت هستم . . .

اگه به تو زل نمیزنم ، رازی است که با نگاه فاش میشود . . .

بلند ترین شاخه درخت ، یک واژه را می فهمد ، و آن هم تنهائیست . . .

بمون بگو چکار کنم ، دنیا پر از درد و غمه / تموم زندگیم توئی ، تو هم که اخمات تو همه !

 

گاه سکوت یک دوست معجزه میکنه ، و تو می آموزی که همیشه ، بودن در فریاد نیست .

 

 

نمیدانم پس از مرگم که آید بر مزار من که بنشیند به سوگ من

سیاه چشمی سیاه بر تن کند یا نه ، ترا سوگند به جان دلبرت سوگند

مرا هم یاد کن آن شب که من در زیر خاک سرد تنهایم . . .

نوشته شده در جمعه 30 تير 1391برچسب:,ساعت 11:14 توسط Hasti| |

رفتم که نبینی پریشان شدنم را
غمناک ترین لحظه ی ویران شدنم را
در خویش فرو رفتم و در خویش شکستم
تا که یک لحظه نبینی غم تنها شدنم را

بودنم را هیچ کس باور نداشت
هیچکس کاری به کار من نداشت
بنویسید بعد مرگم روی سنگ
با خطوطی نرم زیبا و قشنگ
آنکه خوابیده در این گور سرد
بودنش را هیچ کس باور نکرد

فاصله
یا تو
چه فرقی می کند ؟
هر دو مرا یاد یک چیز می اندازد
تنهایی …!

این بار تو بگو که “دوستت دارم“….
نترس…..
من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید…..

چه خوش خیال بودم….
که همیشه فکر می کردم در قلب تو محکومم…….
به حبس ابد!!
به یکباره جا خوردم…..
وقتی زندانبان به یکباره بر سرم فریاد زد….
……هی…
تو….
آزادی!….
و صدای گام های غریبه ای که به سلول من می آمد…..!!!

 

نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت 19:39 توسط Hasti| |

رفتی ولی اینو بدون هرجا باشی دوستت دارم

نوشته شده در یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,ساعت 13:7 توسط Hasti| |

نوشته شده در یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,ساعت 12:57 توسط Hasti| |

نوشته شده در یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,ساعت 12:53 توسط Hasti| |

نوشته شده در شنبه 24 تير 1391برچسب:,ساعت 20:50 توسط Hasti| |

نوشته شده در شنبه 24 تير 1391برچسب:,ساعت 20:23 توسط Hasti| |

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 20:12 توسط Hasti| |

برو سراغ مـن نیـا مـا دیگــــه مردیم واسـه هـــم
حتی ازم خبـر نپـرس شـدم اسیـره دسـت غـم
نپـرس چـی اومـد بـــــه ســـــرم تـو کـه واسـت مهـم نبـود
دست خیانتت یک روز اتیـش کشیـــــد بـه هـرچـــــی بـود

بــــرو شـایـد تو نبـودت یـــه لـحظــــه آروم بگیــــــرم
ببیــــــن چــــــه کــــــردی بــــا دلــــــم نمیشـه آسون بمیـرم
حـالـا کــــــه تـو نفهــــــمیـدی چـرا چشـام تر بوده
الهـی آواره نشـی مثـــــــــــل منـــــــه درمـونده
الهـی آواره نشـی مثـل منه درمــــــونده
 

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 11:13 توسط Hasti| |

از تو دلگیر نیستم!!!

از دلم دلگیرم

که نبودنت را صبورانه تحمل میکند...........


نمی دانم كه دانست او دلیل گریه هایم را ؟
نمی دانم كه حس كرد او حضورش در سكوتم را ؟
و میدانم كه می دانست زعاشق بودنش مستم
وجود ساده اش بوده كه من اینگونه دل بستم


 

من اگه خدا بودم...


اینقدر هوای دو نفره رو به رخ تک نفره ها نمیکشیدم...

 

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 11:9 توسط Hasti| |

کاش اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه “حالت چطوره؟”

و تو جواب میدی “خوبم!”


کسی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه: “میدونم خوب نیستی…”


.


.


.


در رویاهایت جایی برایم باز کن ،


جایی که عشق را بشود مثل بازی های کودکی باور کرد ،


خسته شدم از بی جایی . . .


نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 11:7 توسط Hasti| |

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید...
قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.

شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:

سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم.

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 17:58 توسط Hasti| |

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!
 

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 17:52 توسط Hasti| |

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 17:51 توسط Hasti| |

آن زمان كه مشق پرواز ميكرديم
خاطرم نيست
به آسمان چندم ، مي بايست سفر كنيم
اما...
خوب يادم هست كه...
قرار بود
هميشه،
با هم پرواز كنيم.
 

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 17:20 توسط Hasti| |

برای خیانت هزار راه هست
اما....!
هیچکدام به اندازه تظاهر به دوست داشتن کثیف نیست
 

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 17:17 توسط Hasti| |

می‌خواستم بمانم
رفتم
می‌خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم …
 

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 17:9 توسط Hasti| |

مــن، از تمام آسمـــان یک بــــاران را میخواهم ...
و از تمــــام زمیــــن، یک خیابان را ...
و از تمــــام تـــــو، یک دست
که قفــــل شده در دست مـــــن ...

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 12:14 توسط Hasti| |

یک روح پراز بهانه دارم ... برگرد!
یک عالمه عاشقــانه دارم ... برگرد!

با اینکه دلیل رفتنت " مــــــن " بودم
یک خواهــش کودکــانه دارم برگرد!!!

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 12:10 توسط Hasti| |

امــشب بــه میــهمانی تــو می آیــم 
نــه چشــمان فریــبنده ات و نــه لبــان تبــدارت را میــخــواهــم 
مــرا آغــوشــی بــه وســعت دســتانت کافــی ســت ... 
دلــم گــرفــته ... 

غــم هــایم را بــغل کــن. 
 

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 12:5 توسط Hasti| |

 

باران باش تا به تو عادت نکنند ، هر وقت بیایی دوستت داشته باشند.

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 11:53 توسط Hasti| |

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 11:41 توسط Hasti| |


Power By: LoxBlog.Com